25 September, 2006

Ferit ozsen


DSC02307
Originally uploaded by ladyinchains.
بدون کوچکترین اعتماد به نفسی به همه جای ساختمان سرک می کشیدم و هر جا شخصی طوری نگاهم می کرد که انگار می خواهد بپرسد اینجا چی می خوای، سریع می گفتم که "ایران معماری می خونم. اومدم از دانشگاه دیدن کنم . عیبی نداره که اطراف رو نگاهی بندازم؟"
همه شان خیلی مهربان و مودبانه برخورد می کردند. حتی می پرسیدند که آیا می خوام که همراهم باشن و همه جا رو به من نشون بدن یا نه؟ اکثرا جوابم منفی بود. تا رسیدم به این راهرو خلوت. پیرمرد را که دیدم دوباره همان حرف ها را تکرار کردم. شاید پیر مرد دید عدم اعتماد به نفسی را که در چهره ام موج می زد. انگلیسی را با لهجه ی قشنگی صحبت می کرد. با لبخندی که به من اعتماد می داد. گفت: "چرا که نه؟ " و بعد پرسید از من که چه می کنم و چه می خوانم و سال چندم و ....
داشتم طول سالن را می رفتم و می آمدم که در اتاقش را باز کرد و گفت اینجا راحت باش. خودش هم رفت سراغ کتابخانه اش و حدود چند دقیقه آن را زیر و رو کرد تا آنچه را می خواست پیدا کند. من هم دست خط معماریش را برده بودم زیر ذره بین و این بار در دلم کاملا احساس اطمینان می کردم. مجله ای را آورد داد دستم و گفت: "اینها کار های من است". مجله خیلی قدیمی بود. همه شان هم کار های بی نهایت زیبایی بودند. چند کارت را هم آورد نشانم داد که کارت های تبلیغاتی نمایشگاه هایش بودند. پرسیدم می توانم یکی را یادگاری نگه دارم؟ یک ژست با نمک گرفت که "البته! " پرسیدم برایم امضایش می کند که باز هم همان ژست را گرفت و برایم امضایش کرد و باز از من پرسید. کارم را تقدیر کرد. طوری که انگار واقعا شخص مهمی ام!
از دانشگاه که آمدم بیرون از اینجا و آنجا فهمیدم رییس دانشگاه را ملاقات کرده بودم. رییس یکی از هفت دانشگاه برتر اروپا را!
برایم حتی توضیح داد که چطور مجسمه زیبای حبابش را روی آبها بر سکویی نصب کرده اند. مدلش را هم برایم آورد و نشانم داد. وقتی گفتم هم سن و سال پدرم است کلی خندید و هنوز نمی دانم چرا.

شاید شما دلیلی ندبینید برای تعجب من. ولی من هنوز به این فکر می کنم که چطور ناخن هایم از استرس کبود شده بود وقتی رفته بودم به نمایندگی از کلاسمان با مدیر گروهمان صحبت کنم.

No comments: