28 September, 2006

come walk with me


come walk with me
Originally uploaded by joshi-porgy.
یک فیلم قدیمی کلاسیک سیاه و سفید را می بینی و فکر می کنی این سرنوشت توست. هنوز برایت اتفاق نیفتاده، اما همراه با شخصیت های فیلم دیوانه می شوی، به دیوانه خانه می روی از آنجا بیرون می آیی و بیشتر از اینکه به حال شخصیت فیلم گریه کنی به حال خودت گریه می کنی، جون می دانی که داری سرنوشتت را می بینی. از آن فرار نمی کنی. به سویش هم نمی شتابی، اما سرنوشتت همچون طلسمی در همه ی امور زندگیت دنبالت می کند و می خواهد تو را به آنجایی برساند که در فیلم دیده بودی و حقیقتش را حس کرده بودی. برای من خیلی از این داستان هنوز باقی مانده. برایم دیگر خنده دار است دانستن اینکه آیا این باقی مانده هم همانی خواهد بود که دیده ام؟! موقع تماشای فیلم برای دخترک زیاد گریه کردم. اما حالا برای خودم گریه نمی کنم. سرنوشتم را دوست دارم. نه اینکه تسلیمش باشم و در بندش. من به خدا همان راهی را می روم که دوست دارم بروم. نه آن راهی که مرا می رساند به آن نقطه ی فیلم. اصلا من از کجا می دانم کدام را به کجا؟!؟! خنده داریش در همین است که آنچه دیده ام و حالا اینجا برایش نام سر نوشت انتخاب کرده ام، خیلی زیرکانه درکوچه هایی منتظرم بوده که نمی شناخته ام. اگر من جز انچه ایده ال های ذهنم است حرکت کنم، ان راه مستقیمی بوده که کج کرده ام. ولی همین راهی که دارم می روم را دوست تر دارم. حتی اگر تلخ ترین سرنوشت ها متعاقبش بیاید هم خیالی نیست. بازیم را همین طور که هست دوست دارم تا آخرش بروم.

25 September, 2006

Ferit ozsen


DSC02307
Originally uploaded by ladyinchains.
بدون کوچکترین اعتماد به نفسی به همه جای ساختمان سرک می کشیدم و هر جا شخصی طوری نگاهم می کرد که انگار می خواهد بپرسد اینجا چی می خوای، سریع می گفتم که "ایران معماری می خونم. اومدم از دانشگاه دیدن کنم . عیبی نداره که اطراف رو نگاهی بندازم؟"
همه شان خیلی مهربان و مودبانه برخورد می کردند. حتی می پرسیدند که آیا می خوام که همراهم باشن و همه جا رو به من نشون بدن یا نه؟ اکثرا جوابم منفی بود. تا رسیدم به این راهرو خلوت. پیرمرد را که دیدم دوباره همان حرف ها را تکرار کردم. شاید پیر مرد دید عدم اعتماد به نفسی را که در چهره ام موج می زد. انگلیسی را با لهجه ی قشنگی صحبت می کرد. با لبخندی که به من اعتماد می داد. گفت: "چرا که نه؟ " و بعد پرسید از من که چه می کنم و چه می خوانم و سال چندم و ....
داشتم طول سالن را می رفتم و می آمدم که در اتاقش را باز کرد و گفت اینجا راحت باش. خودش هم رفت سراغ کتابخانه اش و حدود چند دقیقه آن را زیر و رو کرد تا آنچه را می خواست پیدا کند. من هم دست خط معماریش را برده بودم زیر ذره بین و این بار در دلم کاملا احساس اطمینان می کردم. مجله ای را آورد داد دستم و گفت: "اینها کار های من است". مجله خیلی قدیمی بود. همه شان هم کار های بی نهایت زیبایی بودند. چند کارت را هم آورد نشانم داد که کارت های تبلیغاتی نمایشگاه هایش بودند. پرسیدم می توانم یکی را یادگاری نگه دارم؟ یک ژست با نمک گرفت که "البته! " پرسیدم برایم امضایش می کند که باز هم همان ژست را گرفت و برایم امضایش کرد و باز از من پرسید. کارم را تقدیر کرد. طوری که انگار واقعا شخص مهمی ام!
از دانشگاه که آمدم بیرون از اینجا و آنجا فهمیدم رییس دانشگاه را ملاقات کرده بودم. رییس یکی از هفت دانشگاه برتر اروپا را!
برایم حتی توضیح داد که چطور مجسمه زیبای حبابش را روی آبها بر سکویی نصب کرده اند. مدلش را هم برایم آورد و نشانم داد. وقتی گفتم هم سن و سال پدرم است کلی خندید و هنوز نمی دانم چرا.

شاید شما دلیلی ندبینید برای تعجب من. ولی من هنوز به این فکر می کنم که چطور ناخن هایم از استرس کبود شده بود وقتی رفته بودم به نمایندگی از کلاسمان با مدیر گروهمان صحبت کنم.

03 September, 2006

طبق نظریه ی نسبیت انیشتین هر کسی زمان و فضای خاص خودش رو داره.

دیشب با همه ی خستگی خوابم نمی برد. پا شدم تو تاریکی طول اتاق رو قدم زدن. بعد رفتم دم پنجره ببینم چند تا ستاره ی دیگه رو دود و دم محو کرده.

سمت شرق آسمون کمی کمرنگتر از سمت من و سمت غربم بود. فکر کردم خوش به حال من. کاش تا موقعی که من خوابم می بره سمت من تیره بمونه.

تو خونه ی همسایه ی سمت شرق خورشید چه مدت زود تر طلوع می کنه؟ یاد نظریه ی نسبیت انیشتین می افتم. من زمان مکان خاص خودم رو دارم. من خودم معرف زمان و مکان خاص خودم هستم. همین حالا که دوست دارم دیرتر شب تموم بشه اگر قدمی به سمت شرق بردارم به خودم خیانت کردم.

رو پای راستم می پیچم به سمت مغرب. تا دیوار 3 قدم بیشتر فاصله ندارم. تازه یک میز هم سر راهم هست. میرم می شینم روی میز. تو خونه مختصات همه رو نسبت به خودم می سنجم. شب من از همه طولانی تره.

اگر هواپیما داشتم راحت تر از روز فرار می کردم. هر وقت هم که دلم می خواست از شب فرار می کردم. اوووووه. فوق العاده نیست؟ تا این حد می تونیم حاکم بر مکان و زمان خودمون باشیم.

یاد انتوانت دو سنت اگزوپری می افتم. اون هیچ وقت از هواپیمای ملخیش چنین استفاده یی کرده بود؟

یهو دلم نقشه ی جهان می خواد. نقشه یی که مسیر رود ها رو قشنگ مشخص کرده باشه. قیمت قایق به مراتب کمتر از قیمت هواپیماست. امن تر هم هست. فوقش غرق می شی. فوقش همه ی بدنت پر از اب میشه و پوستت سفید کبود میشه. فوقش چند تا ماهی گازت می گیره. یا اصلا مار آنا کاندا می خوردت. ولی این جوری خیالت راحت تر هم هست که به بقای محیط وحش کمکی کردی. همه ی این ها از خاکستر شدن بهتره.

این بار یاد هاکل برفین می افتم. یاد آقای مارکز هم.

حالا باید یه رود پیدا کنم که امتداد شرقی غربی داشته باشه با شیبی به سمت غرب.

دلم گوگل ارث می خواد.

از غربی ترین موقیعیتم توی خونه 4 قدم به سمت شمال شرقی بر می دارم و می شینم پای کامپیوتر و گوگل ارث رو دانلود می کنم.

سپیدی روز هر لحظه داره به من نزدیک تر میشه و من هنوز نه هواپیمایی دارم، نه قایقی و نه حتی رودی!

گرسنه ام میشه. بیشتر یه چیزی شبیه ضعف ناشی از شب بیداری. یخچال محتوی گلابی های شیرین طبقه ی پایین هست. پایین رفتنم به معنی حرکت در بعد جدیدی از مختصات هست. از اونجایی که خونمون در کوهپایه نیست می تونم مطمئن باشم که معنیش همینه. این بعد جدید مختصات با نام ارتفاع رو طی میکنم و 2.80 متر پایین تر از موقعیت قبلیم پامو رو زمین می گذارم.

حس جدیدم نسبت به تعلق داشتن به زمان و مکان خاص و حکومتم بر اون به اندازه ی کافی هیجان انگیز هست که حالا حالا ها فکرم رو و رفتارم رو به خودش مشغول کنه.