25 July, 2006

داشتم کارهای ترجمه ام را انجام می دادم که سکوت به نظرم بسیار پر سر و صدا آمد. خیر سرم آمدم آهنگهایی از اوتمار لیبرت را انتخاب کردم که مانع از تمرکزم هم نشود. غاقل از اینکه آهنگ هایش مرا میبرد به روم باستان و مارکوس و لیژیا و...

باز هم با آهنگ کنار آمدم...

تا رسید به این آهنگ که مرا با خود برد به آن صحنه از داستان که مارکوس لیزیا را برای اولین بار در حال آب تنی در برکه ای می بیند.

ها ها ها.

روزی در مورد این داستان بیشتر مینویسم.

23 July, 2006

خواب دیدم با همه ی خانواده ام در یک مهمانی بزرگ حضور داریم. شاید عروسی بود. نمی دانم. فقط می دانم یک جور جشن بود. نمی دانم تمام مدت مهمانی دنبال چه چیزی می گشتم. این قسمت از خوابم را اصلا یادم نمی آید.فقط می دانم راکت تنیسی را که متعلق به برادر بزرگترم بود را در جایی پنهان کردم. به عنوان یادگاری. چیزهایی را هم در کیفم مخفی کردم که یادم نمی آید چی بود. و همین طور حقیقتی از این قسمت از خوابم که تا آخر خواب رازش را نگه داشتم. همآن چیزی که از خواب بیدارم کرده، که حالا می نویسم.

از آن مکان های عجیب و غریب اول خوابم بر می گردم به سالن بزرگ مهمانی. همه شاد شادند به جز من. حقیقتی را می دانم که نباید فاش کنم. حالا نه!

خواهرم و یکی از برادر هایم در وسط سالن می رقصند. من این طرف کنار مادر و پدرم ایستاده ام. به راکت تنیس برادر دیگرم فکر می کنم. ولی این چیزی نیست که غمگینم کرده.

می روم سمت خواهرم و برادرم تا شاید چیزی به آنها بگویم. آنقدر شادند که دلم نمی آید. بر می گردم. به نزدیکی های پدر و مادرم که می رسم صدای انفجار می آید. درست از وسط سالن. من هر آنچه که احساس می کنم مهم نیست. همه احساساتم را مخفی می کنم و مادر و پدرم را از صحنه بیرون میبرم. بهشان اطمینان می دهم که انفجار در جایی غیر از جایی که خواهر و برادرم حضور داشتند رخ داده. موفق می شوم خیلشان را راحت کنم.

خودم به سالن بر می گردم. با کیف سر شانه ام که هنوز هم قسمتی از توجهم متوجه آنست. به نزدیکی های دود و دم و خون که می رسم می زنم زیر گریه. خیلی آرام. شخصی با شوخی بهم می فهماند که مگر چشم هایت کورند؟ خواهر و برادرت کلی آنطرف تر بودند. کمی خیالم راحت می شود. با خیال راحت کمی آنطرف دنبال یک مرد بلند قد می گردم. ...

هر دو شان را روی زمین پیدا می کنم. بی هوش. زخمی. خواهرم سمت راست سرش خیلی خفیف سوخته است. یک طرف سرش هیچ مویی ندارد. برادرم هم همین طور. تمام موها و مژه هایش سوخته اند.

در کیفم دنبال چیزی می گردم. یادم نمی آید چی.

مکانم عوض می شود. یادم نمی آید چرا!

دوباره به داخل سالن بر می گردم. خودم به تنهایی زخم های خواهر و برادرم را پانسمان می کنم. چیزی که ناراحتم کرده خیلی فراتر از زخمی شدن خواهر و برادرم است.

به هوش می آیند. خواهرم خیلی بلند گریه می کند. شوکه شده است. به اش اطمینان می دهم که حالش خوب است و سوختگی اش شدید نیست و خیلی زود زیباییش بر می گردد. واقعا همین طور است. برادرم خیلی قوی با مسأله برخورد می کند. پشتم گرم می شود. دوباره در کنارشان، بر می گردم به جایگاه کوچکترین فرزند خانواده. راز من راز آنها هم می تواند باشد. باید باشد. یک نفر را احتیاج دارم که دلداریم دهد. در حالیکه به راکت تنیس برادرم فکر می کنم حقیقت را می گویم. برادر بزرگمان مرده است.

از خواب بیدار می شوم. همه ی بغضی که در تمام طول خواب خورده بودم در بیداری می ترکد.

هنوز هم می ترسم.

22 July, 2006

شاید خوندن این برای شما هم جالب باشه.

Please God,

May we always go on singing?

I watched the film Sun Shine today. Great. Wonderful!

Took 3 hours of my time and I'm still planning to watch it again very soon.

And I must inform you that, so far I was a nonpolitical person. Not that I'm going to be political from now on. I'm just gonna learn. Coz I gotta know. And I gotta choose! There are so many books to read. So many documentaries too watch. it just have to be my own way of learning.

If you are interested to know since when I decided this, I must say; since the war of lobenan! I decided so late I know. But…

And. I know so well there is no way to know what's for sure. I mean I know it's not easily understood by even the most genius people. But I don’t mean to … I don’t mean to learn thoroughly. I just don’t wanna be as dumb as I am now. And I wanna choose.

21 July, 2006

نمره یکی از درس های 5 واحدیمون به اسم طرح 3 دیروز اعلام شد وافتادن نصفی از بچه ها قضایایی رو به دنبال داشته که...

دیروز یک SMS به دستم رسید که بچه ها بیاین تحصن! به طور حتم دیر به دستم رسیده بود. هیچ کس بعد از ظهر پنج شنبه پا نمی شه بره تحصن. ولی اگر صبح به دستم رسیده بود می رفتم؟ این سوال برام پیش میاد که آیا همیشه مشکل بقیه مشکل من هم هست؟ آیا حضور من در اون تحصن نشونه ی دلسوزی من هست؟ یا شاید نشونه ی این که من نخود هر آشم؟ زشت ترین عکس العمل ممکن رو از خودم نشون می دم! SMS رو بلند برای اعضای حاضر خانواده می خونم و میگم که چنین حماقتی رو از شخص نویسنده انتظار نداشتم. چرا حماقت؟ دلایلم رو هم میگم. و بعد عذاب وجدان می گیرم! احساس می کنم که حق دارن. تمام کسایی که این تحصن براشون مهمه، حق دارن. ولی باز هم خودم رو از قضیه دور نگه می دارم. من در زمان مناسب همه رو تشویق به این کار کردم. هیچ کس اون زمان موقعیتش رو به خطر نینداخت. حالا که همون موقعیت به بحران کشیده شده هر کاری حاضرن انجام بدن؟!؟!؟!؟!

مراجعه کنید به چند پست قبل تر تا متوجه قضیه بشید. اونجا که نوشتم:

"می خواستم کمی فاشیست باشم. یار کشی کردم حتی......

18 July, 2006

here I am. Back.
Actually my weblog sucks recently.
I mean after yesterday, after I presented my project, I tried so hard to be back to my weblog. During all these days that I was absent, I used to write on any possible place. My drafts. My drawing sheets. Or even in word Microsoft. Just anywhere. But posting seemed impossible to me. No courage to do it. I confess.
It's a pity, right when I am about to write something to publish on weblog I feel like I have nothing new. Old naggings. And nothing else. There are happy and sad moments in everyone's life. But so far I've shared only the sad ones I'm afraid. And every time I come to make a change with a happy posting it's just impossible.

But well. Now I do. Now that there is someone who cares for my crap I'll post.

Ok. What's new?
It's all university stuff. That how it made me down today. That how I felt bad after such a busy term. That how I thought "all these for what?"
I came home and I didn’t know what I'm gonna do. I picked a book from library.. read it until I fell asleep. I woke up. No body was home. Loneliness is a good chance for obsessed people. I collected some songs. I played them and I sang along with them, loud and…
Teary
I listened to the song "show must go on" for about 5 times. Then it was "bohemian rhapsody turn.
Blue café
Parisienne walkways
And finally "I wanna break free"

I wanted to break free. All I long for was to burn up my library. Burn up my thoughts. But it was just hysteric I knew. So I kept myself busy with singing till someone was back home and I had someone to sympathize me.
All afterwards I was still hysteric. I watched a film and now I'm here. Must confess that STILL I am hysteric. Still I hate to look at my library. Still I cant do many things I wished to do right after my exams are over.
Soon I'll be fine though. Everyone goes through such moments every once in a while. That's one of them for me too.

06 July, 2006

I still got no time to write. Still involved with examinations and presentations. Soon I'll be back with a better weblog. I promise. Though I recommend you not to count on my promises. Never ever!