03 November, 2006

می فهمینش؟ من که خیلی خوب

زبان بی زبانی


DSC02309
Originally uploaded by ladyinchains.
پشت در ایستادم به استخاره کردن که آیا در بزنم برای وارد شدن یا نه! آیا اصلا وارد بشم یا نه؟ بالاخره یکی از آن حوالی رد شد و من ازش پرسیدم می تونم وارد کارگاه بشم؟ گفت: "آو کورس"، و در رو باز کرد و منو به شخصی که ظاهرا با هم دوست بودن نشون داد و چنذ کلمه که من نفهمیدم گفت و رفت...
سالن کارگاه تاریک بود. چند تا پله هم می خورد و می رفت پایین. بوی جوش و آهن و زنگ نه تنها تو ذوقم نزد که بیشتر ذوق زده شدم. یه دونه ضبط فکسنی هم گوشه ی کارگاه روی میز بود که جای 2 تا کاست درب و داغون داشت و گر چه اصلا بهش نمیومد سی دی هم بخوره. ولی یه سی دی داشت توش می چرخید و جناب باب دیلون بود که داشت می خوند. من اولین فکرم این بود که اگر این دستگاه پخش تا این حد داغون نبود و یا اگر به جای باب دیلون حتی لئونارد کوهن هم می خوند برای این فضا زیادی نو نوار و شسته رفته بود. قیافه ی مردک هم خودش تابلویی بود آویخته به کارگاهش و انگار سال ها با همین کارگاه جوش خورده و زنگ زده و خاک خورده. لباس کارگاهش یک شلوار بگی سبز بود و یه بلوزی که تنگیش در مقایسه با آن گشادی شلوار توی چشم می زد. ریش هاش تنک و مشکی و ژولیده بود و چشم هاش هوشیار هوشیار. انگار داشته با همه ی آن مجسمه های فلزیش عشق بازی می کرده که حضور غریبه ای به ناگاه از آن اوج و خماری کشادذتش به زمین خواری که باید به محض اینکه رویش پا گذاشتی حواست جمع باشد. هنگ اور را هم کنار بگزاری.
داشت به هر دری میزد که کمی مرتب تر به نظر بیاید که من کف دو جفت دست هایم را گرفتم جلوش و گفتم : "ایتس اوکی". نگاهم کرد. از تمیز کردن خودش دست کشید اما هنوز دست پاچه بود. او هم گفت من راحت باشم. یه بسته بیسکوییت بهم تعارف کرد. معلوم بود روز ها همان جا روی میز ولو بوده، اما یکی بر داشتم. خودش هم یکی برداشت و یکراست گذاشتش توی دهانش و بهتر که بگویم بلعیدش! شاید می خواست بفهماندم که طوریم نمی شود. شاید خواسته بود وظیفه ی پیش مرگیم را به جا بیاورد. شاید خوانده بود فکرم را. خندیدم و من هم سعی کردم مدل خودش بیسکوییت را ببلعم. به قهقهه خندید و بعد دستش را را دراز کرد و دور کارگاه چرخاند که یعنی بفرمایید. من هم کمی روی دو زانویم خم شدم و این بار کف دو دستم را کمی به هم نزدیک کردم و جلوی خودم نگه داشتم و سرم را هم دو بار خم کردم به چپ که یعنی باشد، شما هم به کارتان ادامه بدبد، من مزاحم کار شما نمی شوم. سرش را خم کرد و چشم هایش را بست که یعنی باشد. و بعد دوباره هر دو از صامت بودنمان زدیم زیر خنده و من دور شدم که دور کارگاه چرخی بزنم...
هر بار یک کار فوق العاده در کارگاه می دیدم دلم می خواست بروم پیش مردکی که خلقشان کرده بود و بهش بگویم "براوو". اما نمی رفتم که مزاحمش نباشم. تا بالاخره یک ضلع کارگاه را که تمام کردم و خواستم بروم ضلع دیگه که دیدمش پشت سرم ایستاده و عکس العملم نسبت به هر مجسمه اش را ارزیابی می کند. به محض دیدنش زدم زیر خنده. حرکاتم را مرور کردم ببینم کار بدی نکرده باشم! بعد دیدم که آمد یکی از مجسمه ها را بر داشت و ادا هایی را که در مقابل مجسمه در آورده بودم را تقلید کرد و قیافه ی مز حکی به خودش گرفت و بالاخره صدایش از حلقومش در آمد که: "دت بد؟" . من ابروهام نا خود آگاه و به عادت رفته بود بالا از دیدن ادا اطوار هایش و باز پخی زدم زیر خنده. نمی دانستم با زبان بی زبانیم چطور نظرم را راجع به کارش بگویم. آن همه مجسمه را به تحسین تماشا کرده بودم و فقط همان یکی را خو شم نیا مده بود. شاید هم همان یکی مجسمه برایش ارزش خاصی داشته و برای همین عکس العملم برایش عجیب بوده. کاری نمی توانستم بکنم. خوب خوشم نیامده بود. شانه هایم را انداختم بالا و چشمم را گذاشتم روی هم، سرم را خم کردم به چپ و محکم گفتم "یس!" و همان اطوار قبلیم را نسبت به مجسمه تکرار کردم و دوباره راست ایستادم و نگاهش کردم. و این بار او کف دست هایش را به طرف من گرفت و دو دستش را در 2 طرف سرش به اغراق برد بالا و با لرزشی که خنده اش در صدایش ایجاد می کرد گفت: "اوکی" که یعنی تسلیم. و هر دو به نشانه ی مسالمت لبخند زدیم.
.....

زبان بی زبانی خیلی زبان فوق العاده ایست. یاد آن فیلم نیکول کید من می افتم که خودش را جای دختر روسی که اینگلیسی نمی فهمد به دوست پسر مکاتبه ایش غالب کرده بود.