03 August, 2006

محض خاطر جمع وجور کردن افکارم خودومو تو اتاق حبس کردم تا شب که می خوایم بریم بیرون بتونم خوش بگذرونم. دیشب تا صبح 4 تا فیلم دیدم که همشون نیاز به فکر فراوون داره.

خودمو تو اتاق حبس کردمو دارم بارون بارونه رو از یک خواننده ی جدید گوش می دم و هر چی هم خوراکی تو اتاقم پیدا میشه دارم دونه دونه می خورم. که البته چیزی هم جز شکلات و آدامس پیدا نمی شه.

یه کتاب هم دارم میخونم به اسم طوفان بزرگ اثر جناب آقای مارکز که توش همش اشاره هایی هست به کتاب صد سال تنهایی. و من می خوام آقای مارکز رو از شدت حسادت به همسرشون خفه کنم.

هوای اتاق گرمه و من دلم نمی خواد در جهت سرد کردنش قدمی بردارم. چون اونقدر از شدت گرما بی حال شدم که دلم میخواد همین طور ولو و فکری بمونم و این خانومه هم اونقدر بخونه بارون بارونه تا من خوابم ببره و خواب بارون ببینم.

شکلاتی که الان خوردم شکلاتی هست که 3 روز پیش بهم تعارف شد و من گاز کوچیکی ازش زدم و انداختمش تو کیفم. یک شکلات کاکائویی با طعم نعنا که من فکر نمی کنم از همین مملکت خودمون خریداری شده باشه و روی پاکت سیاه رنگش به انگلیسی نوشته شده بعد از نیمه شب و من فکر میکنم چرا این اسم؟ و فکر میکنم و فکر میکنم و از افکارم میشه یک داستان چیپ عاشقانه ساخت.

هوا خیلی گرمه و من خیلی بی حالم و همه چیز همون طوری هست که باید باشه. یه بعد از ظهر گرم آفتابی تابستونی. همه در خواب نیم روزی غرقند و من در لذت یه ظهر گرم و آروم تابستونی غوطه ور. غم های بزرگ اونقدر دور به نظر می رسند که حتی شک می کنم واقعا وجود داشته باشن.

02 August, 2006

It was a few days to Norouz that I bought the book, "like water for chocolate"…
I didn't know the magic of the book yet. But the magic spread it's spell all over me right at the moment I bought it.
Tonight after about 5 month I watched the film which is made based on the book. One of those very few films that are just as great as their written book.
When ever I feel down, and torn, and worn, the story's like the magic.
All the worst things in the world seems like a heavenly gift. One step closer to the godly existence of ours.


01 August, 2006

بعد از یه عالمه "ناراحت هستم" ای که تو وبلاگم نوشتم، اینبار می خوام بنویسم که خوشحالم. و البته خوب میدونم که خداجان به خاطر این گناه بزرگم تنبیهم میکنه غل و زنجیرم میکنه به یه افسردگی دراز مدت. ولی عیب نداره. پرزنت را عشق است.

قضیه ی خوشحالی از اینجا شروع می شه که...

برای اولین بار در عمرم کاری خیلی جدی رو شروع کردم. از اون کارهایی که ثبت میشه. این فوق العاده نیست؟ بهترین قسمت قضیه دوستانی هستن که به خاطر این کار باهشون آشنا شدم و معلمی که همه ی این ها رو باعث شد. نمی گم خیلی زود، ولی چند ماهه دیگه از نتیجه ی کار با خبرتون می کنم. شاید حتی محض تبلیغات.

خوشحالی به اینجا ختم نمیشه. یه معلم از نوعی کاملا متفاوت و جدید دارم که ... پیر مرد با اون موی سفیدش مثل خودم دیوانست. و من از این وجه مشترکم با این پیر مرد می تونم خنده دار ترین داستان ها رو هفته یی 1 بار برای دیگران تعریف کنم. من بعد از خاک بازی های فراوون دوران کودکیم حدود 8 سال بود که دست به خاک نزده بودم. و حالا دوباره خاک بازی هام به شکلی متفاوت شروع شده. و هم بازیم و مشاوره بازی هام همین پیرمرد مو سفید چشم آبی ای هست که اگر چه ازش خیلی دلخور می شم وقتی می گه از تمثال سازی توبه کرده ولی وفتی برق شیطنت رو در چشم هاش می بینم که چه طور از طرفی به هر دستاویزی متوسل می شه که کار رو توجیه کنه...

حالا من از قول این پیر مرد به شما یه نصیحت می کنم. مواظب باشین گل باهتون قهر نکنه که دیگه واویلاست.

خوشحالی به اینجا هم ختم نمیشه. یه دوست جدید دیگه هم پیدا کردم. همیشه دوست داشتم همون طور که اشخاص زیادی بودن که گاردین انجل من بودن، من هم گاردین انجل یه بنی بشری باشم. و حالا احساس می کنم که هستم.

و جالب ترین دلیل خوشحالیم جناب خداست. من نمی دونم خدای شما چه خور شخصیتی هست. ولی من با شناختی که از خودم دارم می تونم بگم آقای خدای من تنها شخصیتی هست که می تونه از پس من بر بیاد. و من این رو جدیدا کشف کردم. یعنی به چشم خودم دیدم. یعنی همین پریروز در اوج ناراحتی بر خلاف دفعه های قبل اصلا از دست خدا دلخور نبودم. آمممم. یعنی... ببینید. این قضیه ی کشفیات یه قضیه ای هست که برای توضیحش باید حد اقل از 4 سال قبل رو توضیح بدم. من خودم بی خیال شدم.

بازم دارم:

ما یه همسایه داریم که اتاق من دیوار به دیوار با این همسایه ست. و پنجره ی اتاق من مشرف به خیاط خودمون و کمی هم حیاط خونه ی همسایه مونه. تو این خونه فقط یه پیر مرد و پیر زن زندگی می کنن که گاهی اوقات اگر یه مدتی که از خونه میام بیرون اثری ازشون نبینم نگرانشون می شم که نکنه...

ولی فقط تابستونا تنها نیستن. بجه هاشون و نوه هاشون از تهران میان و حدود 1 ماه اونجا اقامت می گزینن و از اینجاست که داستان شروع می شه.

من به یاری گوش هام که هیچ قصدی در شنیدن ندارن اسم همه ی اعضای خونواده رو می دونم. 2 تا نوه ی پسری این خانواده که اسمشون پوریاو کیانوش هست، به تصور من باید غالب بر 10 تا بلند گو قورت داده باشن. سنشون رو حدس می زنم 9 و 5 باشه. من از طریق همین 2 نفر در ضمن بازی هاشون در حیاط خونه شون بود که اسم همه ی اعضای خونواده رو کشف کردم. برای مثال به این مکالمه توجه کنین.

کیانوش: مامان مرجاااااان

کیانوش: مامان مرجاااااااان

دوباره کیانوش: مامان مرجاااااان

مامان مرجان: بله؟

کیانوش: جیشم داره می ریزه!

خلاصه امسال تابستون هم من تئاتر زنده گوش میکنم در اتاقم. و گاهی از خنده دارم غلت می زنم روی زمین.

به عقیده من کیانوش می تونه ژول ورن دوم باشه! من از این که بعد از ظهر ها از شدت سر و صدای این بچه آسایش ندارم ناراحت نیستم. ولی دارم عقده یی می شم که چرا نمی تونم برم باهش خاک بازی کنم. تازه حق ندارم که از دست هیچ بچه یی به خاطر اینکه بعد از ظهرا نمیره کنار مامانش بخوابه ناراحت بشم. چون خودم همیشه بعد از ظهرا یادم میومد که باید برم به کفش دوزکام شنا یاد بدم.

بعد از این همه چیز خوشحال کننده یه چیز ناراحت کننده هم بگم. خیلی وحشتناکه که یک سال بگذره تا آدم بالاخره متوجه معنی زشت کاری بشه که همه ی مدت این یک سال به نظرش فوق العده بوده.دما آ