28 September, 2006

come walk with me


come walk with me
Originally uploaded by joshi-porgy.
یک فیلم قدیمی کلاسیک سیاه و سفید را می بینی و فکر می کنی این سرنوشت توست. هنوز برایت اتفاق نیفتاده، اما همراه با شخصیت های فیلم دیوانه می شوی، به دیوانه خانه می روی از آنجا بیرون می آیی و بیشتر از اینکه به حال شخصیت فیلم گریه کنی به حال خودت گریه می کنی، جون می دانی که داری سرنوشتت را می بینی. از آن فرار نمی کنی. به سویش هم نمی شتابی، اما سرنوشتت همچون طلسمی در همه ی امور زندگیت دنبالت می کند و می خواهد تو را به آنجایی برساند که در فیلم دیده بودی و حقیقتش را حس کرده بودی. برای من خیلی از این داستان هنوز باقی مانده. برایم دیگر خنده دار است دانستن اینکه آیا این باقی مانده هم همانی خواهد بود که دیده ام؟! موقع تماشای فیلم برای دخترک زیاد گریه کردم. اما حالا برای خودم گریه نمی کنم. سرنوشتم را دوست دارم. نه اینکه تسلیمش باشم و در بندش. من به خدا همان راهی را می روم که دوست دارم بروم. نه آن راهی که مرا می رساند به آن نقطه ی فیلم. اصلا من از کجا می دانم کدام را به کجا؟!؟! خنده داریش در همین است که آنچه دیده ام و حالا اینجا برایش نام سر نوشت انتخاب کرده ام، خیلی زیرکانه درکوچه هایی منتظرم بوده که نمی شناخته ام. اگر من جز انچه ایده ال های ذهنم است حرکت کنم، ان راه مستقیمی بوده که کج کرده ام. ولی همین راهی که دارم می روم را دوست تر دارم. حتی اگر تلخ ترین سرنوشت ها متعاقبش بیاید هم خیالی نیست. بازیم را همین طور که هست دوست دارم تا آخرش بروم.

No comments: