10 April, 2006

امروز بعد از چند روز نشستم خونه و دارم شکمی از عزای کلمات مدفون شده در می آرم.
در تنهایی خودم تبدیل میشوم به ماده شیری بی تاج و تخت که می درد همه چیز را. اگر چه نه در ظاهر ولی در باطنم همه ی نرره شیرها را ریز ریز کردم.

دیروز قبل از امتحان اسکیسم به جای درس خوندن داشتم می رقصیدم. یک فرصت ناب دست داد و من تنها شدم و پذیرایی خونه رو کردم پیست رقص و فقط یکی از آهنگهای جو داسین هی تکرار می شد و من هی بیشتر تو خودم غرق میشدم. خلاصه دیروز قبل از اسکیسم کلی رومانتیک شده بودم. ولی در عوض سر اسکیس اونقدر سر حال بودم که یه ذره هم بهم سخت نگذشت.
دارم 1 کتاب جدید می خونم به اسم کافه زیر دریا. دوباره یکی از اون کتاباست که شبیه خوابای منه. واسه همین دوستش دارم. البته نه فقط واسه این 1 دلیل

چند روز پیش یکی از دوست هایم در حقم بد جنسی کرد. برگشتم پرسیدم ازش، "تو هم بدبخت شدی مگر؟". با تعجب نگاهم کرد. نفهمید چه میگویم. بدبخت تر از این حرف ها بود.

1 comment:

Anonymous said...

nnn