11 April, 2006

من دارم آهننگ های خانم دولسه پونتس رو دانلود می کنم. مامانمم مثل من عاشق آهنگاش شدن. من همین اواخر فهمیدم سلیقه ی موسیقایی من و مامان خوشگلیم عین همه.
امروز با مامان بابام رفتیم یکی از اون محله های خیلی قدیمی مشهد. جای باغ نادری. بعد هم از جلوی دبیرستان فردوسی رد شدیم. موقعی که من بچه بودم برادرم اونجا میرفت دبیرستان. منم همیشه بهش حسودیم میشد. بعد از سالها بود که دوباره دبیرستان رو میدیدم. بعد هم رفتیم خیابن تهران. جای خونه ی قدیمیمون. پر از خاطره بود واسم. من همیشه خاطراتم به 2 دسته تفسیم میشه. قبل از 6 سالگی در خونه ی قدیمی و بعد از 6 سالگی در خونه ی جدید.

بچگی هایم پر بود از سر شکستن و به طبقات خالی خانه سرک کشیدن. از کم های در بالا رفتن و از آن بالاها پایین جهیدن. بچگی هایم پر بود از مادر بزرگی که در نبود مادرم مراقبم بود. و جمله ای از من، تنها جمله ای از من که جاودانه شد. "ساعت تا کجا بیاد مامانم میاد؟". به همین دلیل بود که خیلی زود ساعت خواندن را یاد گرفتم. برای لحظه شماری ورود مادرم به خانه. چرا مادرم بیشتر از اینکه سهم من باشد باید سهم آن دانش آموزان احمق میشد؟ آخر من کی به مادرم اجازه دادم دیگران را در سهم من شریک کند؟
حتی کودکیم پر میشد از مدرسه ی مادرم. و دخترکانی که دانش آموزان مادرم بودند. چقدر لوس بودند در برخورد با منی که ... چه بگویم؟
بچگیم زندانی شد در مهد کودکی که در مدرسه ی مادرم احداث شد و من در آن 4 دیواری شریک شدم با نیکو که لام تا کام حرف نمی زد و سروش که وحشی بود و مربی ای که مهربان بود. آخر به من کتاب سیندرلا را هدیه کرد و من گمش کردم.
پر بود از تنهایی منی که خواهر برادر هایم در مدرسه صبح را به بعد از ظهر میرساندند و من در خانه. پر بود از لگو. پر بود از شنل ها و دامن های پف داری که من با چادر نماز های مادرم درست می کردم. عروسک هایم برای ایفای نقش در داستان های من زیادی نا منعطف بودند. باید خودم دست به کار میشدم در امر خطیر ایفای نقش دختری که همه ی شاهزادگان عاشقش بودند.
پر از ماشین کنترلی برادرم. و آروزی من در نگهداری حیوانات و مخالفت پدرم.
اگرعجیب ترین قسمت آن بچگی ها ضبط صوتی بود که صدای کودکانه ام را جاودانه کردو نوار قصه هایم را از بین برد، در عوض زیبا ترین قسمتش بیدار شدن از خواب در تخت پدر و مادرم بود و قصه هایشان برای سحر و جادو کردن من و سپردنم به رویاهای شبانه. ولی چه تلخ بود روز هایی که من دیر تر بیدار شده بودم و رفته بودند آن قصه گویان و ساحران شبانه. چقدر اشک بود. چقدر به دنبال آن اشکها هق هق بود. چقدر تنهایی بود.

No comments: