28 April, 2006

10 بار هی تکرار کردم. غلط کرد به خاطر من ناراحت بود. بیشتر حرفمون طول میکشید 10 ها بار دیگه هم می گفتم.
من دوباره بین هق هق گریه گم شدم امروز. الکی که نبود. به غرورم بر خورده.
اگر پنی جان بود می گفت "اوا؟؟؟؟".
صدامو انداختم به سرم و همه رو بردم زیر سوال و گفتم کات. شاید پس فردا در بمونم به خاطر کات قاطعی که گفتم.
الکی که نیست. با جناب خدا هم قهرم. دیشب رفتم به جایی که به عقل جن هم نمی رسید. با غرور گفتم ببین خدا جان که نمی ترسم. اومدم منت کشی و نه از لو لو می ترسم نه از...
دستامو کردم تو بارونا و از ته دل خندیدم. هر چی عطر خاک بارون خورده بود کشیدم تو ریه هامو و با غرور فکر کردم الان شروع می کنم خدا رو اغفال کردن که باهم آشتی کنه.
ولی آخه منصفانه ست خدا؟ تو فکرمومی خونی. عصبانی میشی و ترس می ندازی تو دلم که برم و بی خیال مراسم آشتی کنون شم؟
باشه. بر نمی گردم. به این زودی ها بر نمی گردم.

No comments: