28 April, 2006

من، چیکویی تیتا

دیگه نمی خوام دوستامو ببینم. دیروز جلوشون نقابم از چهرم افتاد و حالا دیگه نمی خوام دوستامو ببینم. اصلا من دیگه مونا نباشم خوبه؟ مونا این همه هست تو شهر، تو دنیا. منو می خواین چه کار؟ بذارین اسمم باشه چیکویی تیتا. همیشه این اسمو دوست داشتم. فامیلی اصلا نمی خوام. تاریخ و گذشته هم نمی خوام. منو به هیچی یاد نکنین. شما که چیکویی تیتا رو نمی شناختین. میشناختین؟
وقتی نقابم از چهرم افتاد دوستام شخصی رو دیدن غیر از منی که دیده بودن. ولی اون بازم خودم نبودم. 1 نقاب دیگه بود که داشت رو میشد. زندگی اونقدر نقاب رو چهرم کشیده که....
ولی اگر تاریخ رو ازم بگیرین باز من می مونم با خودم.
من 1 بار در گذشته دوست هامو طلاق دادم. انرژی زیادی برد. خیلی زیاد. حلا دیگه انرژی شو تو خودم نمی بینم. ولی لازمه. برای اینکه دوباره خودم بشم لازمه.
دیروز منی که چیزی نبودم جز خنده، جلوی دوستام به هق هق افتادم.
ضعیف شدم. خودم اینو حس میکنم. می خوام شروع کنم کمی ورزش و عیاشی. بذارید اتاقم و بهم بر گردونن. بذارین خدامو بهشتمو پس بدن، اون وقت شب های عیاشی راه می ندازم بالای درخت ممنوعه. همه ی کسایی رو که دوست دارم دعوت میکنم به صحنه ی خیال و با تک تکشون می رقصم. من چیکویی تیتا میشم، بی هویت و آزاد. همون طور که همیشه تو اتاقم بودم.

No comments: