03 August, 2006

محض خاطر جمع وجور کردن افکارم خودومو تو اتاق حبس کردم تا شب که می خوایم بریم بیرون بتونم خوش بگذرونم. دیشب تا صبح 4 تا فیلم دیدم که همشون نیاز به فکر فراوون داره.

خودمو تو اتاق حبس کردمو دارم بارون بارونه رو از یک خواننده ی جدید گوش می دم و هر چی هم خوراکی تو اتاقم پیدا میشه دارم دونه دونه می خورم. که البته چیزی هم جز شکلات و آدامس پیدا نمی شه.

یه کتاب هم دارم میخونم به اسم طوفان بزرگ اثر جناب آقای مارکز که توش همش اشاره هایی هست به کتاب صد سال تنهایی. و من می خوام آقای مارکز رو از شدت حسادت به همسرشون خفه کنم.

هوای اتاق گرمه و من دلم نمی خواد در جهت سرد کردنش قدمی بردارم. چون اونقدر از شدت گرما بی حال شدم که دلم میخواد همین طور ولو و فکری بمونم و این خانومه هم اونقدر بخونه بارون بارونه تا من خوابم ببره و خواب بارون ببینم.

شکلاتی که الان خوردم شکلاتی هست که 3 روز پیش بهم تعارف شد و من گاز کوچیکی ازش زدم و انداختمش تو کیفم. یک شکلات کاکائویی با طعم نعنا که من فکر نمی کنم از همین مملکت خودمون خریداری شده باشه و روی پاکت سیاه رنگش به انگلیسی نوشته شده بعد از نیمه شب و من فکر میکنم چرا این اسم؟ و فکر میکنم و فکر میکنم و از افکارم میشه یک داستان چیپ عاشقانه ساخت.

هوا خیلی گرمه و من خیلی بی حالم و همه چیز همون طوری هست که باید باشه. یه بعد از ظهر گرم آفتابی تابستونی. همه در خواب نیم روزی غرقند و من در لذت یه ظهر گرم و آروم تابستونی غوطه ور. غم های بزرگ اونقدر دور به نظر می رسند که حتی شک می کنم واقعا وجود داشته باشن.

No comments: