01 August, 2006

بعد از یه عالمه "ناراحت هستم" ای که تو وبلاگم نوشتم، اینبار می خوام بنویسم که خوشحالم. و البته خوب میدونم که خداجان به خاطر این گناه بزرگم تنبیهم میکنه غل و زنجیرم میکنه به یه افسردگی دراز مدت. ولی عیب نداره. پرزنت را عشق است.

قضیه ی خوشحالی از اینجا شروع می شه که...

برای اولین بار در عمرم کاری خیلی جدی رو شروع کردم. از اون کارهایی که ثبت میشه. این فوق العاده نیست؟ بهترین قسمت قضیه دوستانی هستن که به خاطر این کار باهشون آشنا شدم و معلمی که همه ی این ها رو باعث شد. نمی گم خیلی زود، ولی چند ماهه دیگه از نتیجه ی کار با خبرتون می کنم. شاید حتی محض تبلیغات.

خوشحالی به اینجا ختم نمیشه. یه معلم از نوعی کاملا متفاوت و جدید دارم که ... پیر مرد با اون موی سفیدش مثل خودم دیوانست. و من از این وجه مشترکم با این پیر مرد می تونم خنده دار ترین داستان ها رو هفته یی 1 بار برای دیگران تعریف کنم. من بعد از خاک بازی های فراوون دوران کودکیم حدود 8 سال بود که دست به خاک نزده بودم. و حالا دوباره خاک بازی هام به شکلی متفاوت شروع شده. و هم بازیم و مشاوره بازی هام همین پیرمرد مو سفید چشم آبی ای هست که اگر چه ازش خیلی دلخور می شم وقتی می گه از تمثال سازی توبه کرده ولی وفتی برق شیطنت رو در چشم هاش می بینم که چه طور از طرفی به هر دستاویزی متوسل می شه که کار رو توجیه کنه...

حالا من از قول این پیر مرد به شما یه نصیحت می کنم. مواظب باشین گل باهتون قهر نکنه که دیگه واویلاست.

خوشحالی به اینجا هم ختم نمیشه. یه دوست جدید دیگه هم پیدا کردم. همیشه دوست داشتم همون طور که اشخاص زیادی بودن که گاردین انجل من بودن، من هم گاردین انجل یه بنی بشری باشم. و حالا احساس می کنم که هستم.

و جالب ترین دلیل خوشحالیم جناب خداست. من نمی دونم خدای شما چه خور شخصیتی هست. ولی من با شناختی که از خودم دارم می تونم بگم آقای خدای من تنها شخصیتی هست که می تونه از پس من بر بیاد. و من این رو جدیدا کشف کردم. یعنی به چشم خودم دیدم. یعنی همین پریروز در اوج ناراحتی بر خلاف دفعه های قبل اصلا از دست خدا دلخور نبودم. آمممم. یعنی... ببینید. این قضیه ی کشفیات یه قضیه ای هست که برای توضیحش باید حد اقل از 4 سال قبل رو توضیح بدم. من خودم بی خیال شدم.

بازم دارم:

ما یه همسایه داریم که اتاق من دیوار به دیوار با این همسایه ست. و پنجره ی اتاق من مشرف به خیاط خودمون و کمی هم حیاط خونه ی همسایه مونه. تو این خونه فقط یه پیر مرد و پیر زن زندگی می کنن که گاهی اوقات اگر یه مدتی که از خونه میام بیرون اثری ازشون نبینم نگرانشون می شم که نکنه...

ولی فقط تابستونا تنها نیستن. بجه هاشون و نوه هاشون از تهران میان و حدود 1 ماه اونجا اقامت می گزینن و از اینجاست که داستان شروع می شه.

من به یاری گوش هام که هیچ قصدی در شنیدن ندارن اسم همه ی اعضای خونواده رو می دونم. 2 تا نوه ی پسری این خانواده که اسمشون پوریاو کیانوش هست، به تصور من باید غالب بر 10 تا بلند گو قورت داده باشن. سنشون رو حدس می زنم 9 و 5 باشه. من از طریق همین 2 نفر در ضمن بازی هاشون در حیاط خونه شون بود که اسم همه ی اعضای خونواده رو کشف کردم. برای مثال به این مکالمه توجه کنین.

کیانوش: مامان مرجاااااان

کیانوش: مامان مرجاااااااان

دوباره کیانوش: مامان مرجاااااان

مامان مرجان: بله؟

کیانوش: جیشم داره می ریزه!

خلاصه امسال تابستون هم من تئاتر زنده گوش میکنم در اتاقم. و گاهی از خنده دارم غلت می زنم روی زمین.

به عقیده من کیانوش می تونه ژول ورن دوم باشه! من از این که بعد از ظهر ها از شدت سر و صدای این بچه آسایش ندارم ناراحت نیستم. ولی دارم عقده یی می شم که چرا نمی تونم برم باهش خاک بازی کنم. تازه حق ندارم که از دست هیچ بچه یی به خاطر اینکه بعد از ظهرا نمیره کنار مامانش بخوابه ناراحت بشم. چون خودم همیشه بعد از ظهرا یادم میومد که باید برم به کفش دوزکام شنا یاد بدم.

بعد از این همه چیز خوشحال کننده یه چیز ناراحت کننده هم بگم. خیلی وحشتناکه که یک سال بگذره تا آدم بالاخره متوجه معنی زشت کاری بشه که همه ی مدت این یک سال به نظرش فوق العده بوده.دما آ

1 comment:

Anonymous said...

i guess that in maman marjan goshash kare...