23 July, 2006

خواب دیدم با همه ی خانواده ام در یک مهمانی بزرگ حضور داریم. شاید عروسی بود. نمی دانم. فقط می دانم یک جور جشن بود. نمی دانم تمام مدت مهمانی دنبال چه چیزی می گشتم. این قسمت از خوابم را اصلا یادم نمی آید.فقط می دانم راکت تنیسی را که متعلق به برادر بزرگترم بود را در جایی پنهان کردم. به عنوان یادگاری. چیزهایی را هم در کیفم مخفی کردم که یادم نمی آید چی بود. و همین طور حقیقتی از این قسمت از خوابم که تا آخر خواب رازش را نگه داشتم. همآن چیزی که از خواب بیدارم کرده، که حالا می نویسم.

از آن مکان های عجیب و غریب اول خوابم بر می گردم به سالن بزرگ مهمانی. همه شاد شادند به جز من. حقیقتی را می دانم که نباید فاش کنم. حالا نه!

خواهرم و یکی از برادر هایم در وسط سالن می رقصند. من این طرف کنار مادر و پدرم ایستاده ام. به راکت تنیس برادر دیگرم فکر می کنم. ولی این چیزی نیست که غمگینم کرده.

می روم سمت خواهرم و برادرم تا شاید چیزی به آنها بگویم. آنقدر شادند که دلم نمی آید. بر می گردم. به نزدیکی های پدر و مادرم که می رسم صدای انفجار می آید. درست از وسط سالن. من هر آنچه که احساس می کنم مهم نیست. همه احساساتم را مخفی می کنم و مادر و پدرم را از صحنه بیرون میبرم. بهشان اطمینان می دهم که انفجار در جایی غیر از جایی که خواهر و برادرم حضور داشتند رخ داده. موفق می شوم خیلشان را راحت کنم.

خودم به سالن بر می گردم. با کیف سر شانه ام که هنوز هم قسمتی از توجهم متوجه آنست. به نزدیکی های دود و دم و خون که می رسم می زنم زیر گریه. خیلی آرام. شخصی با شوخی بهم می فهماند که مگر چشم هایت کورند؟ خواهر و برادرت کلی آنطرف تر بودند. کمی خیالم راحت می شود. با خیال راحت کمی آنطرف دنبال یک مرد بلند قد می گردم. ...

هر دو شان را روی زمین پیدا می کنم. بی هوش. زخمی. خواهرم سمت راست سرش خیلی خفیف سوخته است. یک طرف سرش هیچ مویی ندارد. برادرم هم همین طور. تمام موها و مژه هایش سوخته اند.

در کیفم دنبال چیزی می گردم. یادم نمی آید چی.

مکانم عوض می شود. یادم نمی آید چرا!

دوباره به داخل سالن بر می گردم. خودم به تنهایی زخم های خواهر و برادرم را پانسمان می کنم. چیزی که ناراحتم کرده خیلی فراتر از زخمی شدن خواهر و برادرم است.

به هوش می آیند. خواهرم خیلی بلند گریه می کند. شوکه شده است. به اش اطمینان می دهم که حالش خوب است و سوختگی اش شدید نیست و خیلی زود زیباییش بر می گردد. واقعا همین طور است. برادرم خیلی قوی با مسأله برخورد می کند. پشتم گرم می شود. دوباره در کنارشان، بر می گردم به جایگاه کوچکترین فرزند خانواده. راز من راز آنها هم می تواند باشد. باید باشد. یک نفر را احتیاج دارم که دلداریم دهد. در حالیکه به راکت تنیس برادرم فکر می کنم حقیقت را می گویم. برادر بزرگمان مرده است.

از خواب بیدار می شوم. همه ی بغضی که در تمام طول خواب خورده بودم در بیداری می ترکد.

هنوز هم می ترسم.

2 comments:

Anonymous said...

در حالیکه به راکت تنیس برادرم فکر می کنم حقیقت را می گویم. برادر بزرگمان مرده است.
اين جمله تو همه اين خواب يه چيز ديگه اس !

Maryam said...

اول متن هم به اون راکت اشاره شده!
اتفاقاتی که اول خوابم افتاده. تو بیداری احساسشون می کنم ولی یادم نمی یاد چی بوده!اون راکت و مکان های اول خواب هم جزعی از هموناست.