19 May, 2006

ما هر دو یک فرشته داشتیم. فرشتمون یک دختر بچه بود که با ترازوش همیشه روی پل می نشست.

ری را شاید

عکسش رو گرفتم و کردمش خاطره ی یک خاطر خواهی

امروز بعد از مدت ها دوباره دیدمش. بزرگتر، غمگین تر.

پسری از صنف کارگران رستوران نزدیکش شد و شروع کرد با فرشتمون صحبت کردن.

نیستی، نیستی و فرشته تنهاست.

نزدیکشون شدم.

_اسمت چیه؟

_فرشته

_آهان. آره. من عکستو دارم فرشته. خیلی قشنگی.

و دوباره لبخند زد. موقعی که بر می گشتم مستقیم خیره شدم تو چشمای او نره خری که اطراف فرشته می پلکید. هر چی خشم داشتم جمع کردم تو چشم هام و بهش خیره شدم.

و حالا نمی دونم. شاید اون نره خر بود که هر روز برای فرشته از رستوران غذا می برد. شاید من فقط خیلی احمقانه خواستم ناجی فرشتمون باشم. اونم فقط با یک چشم غره. اونم به کسی که شاید واقعا فقط قصد کمک داشته. من از راه رسیده با چه اعتمادی به خودم خواستم کمکی کرده باشم.

کمکی؟

احساس حماقت می کنم. و حقارت

No comments: