16 May, 2006

اصلا من را چه به این حرف ها؟
اصلا من دنیاتان را نمی خواهم. باشد بیخ ریش خودتان
اصلا پرسدید از من که بیایم؟
وقتی آمدم نقشی به من در ساختنش دادید؟
کوچک که بودم گریه نکردم که نبودید؟
سر کار بودید و من هنوز درست هم حرف نمی زدم.
شکایتی کردم جز گریه از زور دلتنگیتان؟
دنبالت ندویدم از آن همه دوست داشتن؟
زیر ماشین نرفتم؟
زیر ماشین که رفتم گریه هم نکردم. گریه چرا؟ از آن به بعد پیشم بودی. تا بیمارستان. تا خانه
وقتی بابا آب داد را چپه می نوشتم خودتان را به من ندادید.خواستم و ندادید. گله هم نکردم. خدا می داند که نکردم.
حالا، حالا....
حالا دیگر من را با این حرف ها کاری نیست.
من را با شما هم کاری نیست.
دلم برایتان تنگ میشود به خدا. همین حالا هم دلتنگتانم.
ولی من را اینجا کاری نیست. حرف هاتان من را مرهمی نیست.
نه دنیاتان را می فهمم، نه حرفتان.
من را سخن از عشقی می گویید که نمی بینم. من با خوش باوری تعریف از عشقی می کنم که نمی شناسید.
اگر خانه ی شما اینجاست، ولی من را نه خانه ای هست نه تعلق خاطری
بگذارید بروم. من را خانه دنیا نیست. اگر هست، اگر محکومم کردید به بودن، باز خانه ام اینجا نیست. یک جا نیست.
من در تخیلاتم، در افکار پریشانم، کولی بار آمده ام.
با من نبودید. زیستن در دنیاتان را یادم ندادید. گره از عقده هایم نگشادید.
دنیاتان من را جهنم است.
عشقتان بر من نفرت است
بگذارید بروم

1 comment:

Anonymous said...

salam , baz ba maman babatoon harfetoon shode ! ?