28 April, 2006

نارادا یک روز به کریشنا گفت: سرورم، راز مایا را بر من بگشای.

چندی گذشت. نارادا، کریشنا را به بیابانی برد و با هم چند روزی راه رفتند. کریشنا گفت، نارادا تشنه ام. برو برایم آب بجوی.

نارادا به جستجوی آب رفت. به دهکده ای رسید. به در خانه ای کوفت. دختری بسیار زیبا در به رویش باز کرد. همین که نارادا چشمش به او افتاد همه چیز را از یاد برد. او را می نگریست. مست عشق او را به زنی خواست. با هم ازدواج کردند. زن برایش دو فرزند آورد. آنان دوازده سال با یکدیگر زندگی کردند. نارادا با زنش، فرزندانش، کشتزارها و گله هایش بود.

شبی رودخانه طغیان کرد. سراسر دهکده را فرا گرفت. خانه ها فرو ریختند. آدمیان و جانوران را آب رد. نارادا شنا می کرد و با سیل در نبرد بود و زن و بچه های خود را گرفته، در آب می برد. یکی از بچه ها لز چنگش به در رفت. همچنان که می کوشید نجاتش دهد، بچه ی دیگر را نیز از دست داد. زنش از زور سیلاب از آغوشش کنده شد.

نارادا بر ساحل افتاد و به تلخی می گریست. ناگاه از پشت سر صدای نرمی پرسید: "فرزندم، آب کو؟ تو رفتی برایم جامی آب بیاووری و من منتظر توام. اینک نیم ساعت است که رفته ای. نارادا با شگفتی پرسید:"نیم ساعت؟".

دوازده سال گذشته بود. دوازده سال شادی و رنج... چشم های مایا گذر کرده بود.

No comments: