30 May, 2006
22 May, 2006
امروز در طالع بینیم ثبت باید شود
برای رفت و آمدم یکبار هم تاکسی لازم نشد. مامان جانم خاطرم را خیلی می خواهد. دوست جانم هم همین طور
معلمم از مشق هام راضی بود
دوستم بهم گفت خیلی خوبم. فکر کنم چون دستش را پانسمان کردم این را گفت. ولی بازهم خوشحالم کرد
بلایی سر یک نفر در آوردم که می توانست سرم جیغ بکشد و باهم قهرکند. ولی نه جیغ کشید نه قهر کرد. فقط خندید.
تو کلاس هر چقدر هم ریسه رفتم باز هم استاد جان بیرونم نکرد
دیر رفتم سر قرار و با این حال کم غر شنیدم
پشه جان تا دلش خواست نیش زد، خجالت هم نکشید
19 May, 2006
ولی خیلی خوب بود. کارگری رو می گم ها.
حالام آخر شبی اینجا تو اتاق جان نشستم و جناب جو داسین هم می خونن و من هر چند دقیقه یک بار خیره می شم به تصویرم تو پنجره و باز سرمو می ندازم پایین و می نویسم. باز به خودم خیره می شم که: "آهای خودتی؟"
اینها همش از یک ناباوری نشات می گیره. نباوری از برگشتن به اتاق جان و خوابیدن روی تخت و تا هر وقت دلم خواست بیدار بودن و ...
به.
من خیلی خسته ام. فقط ایتجا چند تا کلمه ی کلیدی می نویسم که بعدا راجع بهشون مفصل صحبت کنم.
ابر شماره ی نه
دوازده شیوه ی طراحی
دالیدا
یه آقاهه که من خیلی دوستش دارم و اسمش یادم رفته و امروز تلویزیون شرمندمون کرد و دو تا فیلم ازش پخش کرد
مردم آزاری
عملیات فاشیستی بنده در دانشگاه و ترغیب دیگران به فاشیست شدن
اون مورچه هه که از نقطه ی آ می خواد بره به ب
وضعیت معماری در سال دو هزار و پنجاه
ما هر دو یک فرشته داشتیم. فرشتمون یک دختر بچه بود که با ترازوش همیشه روی پل می نشست.
ری را شاید
عکسش رو گرفتم و کردمش خاطره ی یک خاطر خواهی
امروز بعد از مدت ها دوباره دیدمش. بزرگتر، غمگین تر.
پسری از صنف کارگران رستوران نزدیکش شد و شروع کرد با فرشتمون صحبت کردن.
نیستی، نیستی و فرشته تنهاست.
نزدیکشون شدم.
_اسمت چیه؟
_فرشته
_آهان. آره. من عکستو دارم فرشته. خیلی قشنگی.
و دوباره لبخند زد. موقعی که بر می گشتم مستقیم خیره شدم تو چشمای او نره خری که اطراف فرشته می پلکید. هر چی خشم داشتم جمع کردم تو چشم هام و بهش خیره شدم.
و حالا نمی دونم. شاید اون نره خر بود که هر روز برای فرشته از رستوران غذا می برد. شاید من فقط خیلی احمقانه خواستم ناجی فرشتمون باشم. اونم فقط با یک چشم غره. اونم به کسی که شاید واقعا فقط قصد کمک داشته. من از راه رسیده با چه اعتمادی به خودم خواستم کمکی کرده باشم.
کمکی؟
احساس حماقت می کنم. و حقارت
16 May, 2006
اصلا من دنیاتان را نمی خواهم. باشد بیخ ریش خودتان
اصلا پرسدید از من که بیایم؟
وقتی آمدم نقشی به من در ساختنش دادید؟
کوچک که بودم گریه نکردم که نبودید؟
سر کار بودید و من هنوز درست هم حرف نمی زدم.
شکایتی کردم جز گریه از زور دلتنگیتان؟
دنبالت ندویدم از آن همه دوست داشتن؟
زیر ماشین نرفتم؟
زیر ماشین که رفتم گریه هم نکردم. گریه چرا؟ از آن به بعد پیشم بودی. تا بیمارستان. تا خانه
وقتی بابا آب داد را چپه می نوشتم خودتان را به من ندادید.خواستم و ندادید. گله هم نکردم. خدا می داند که نکردم.
حالا، حالا....
حالا دیگر من را با این حرف ها کاری نیست.
من را با شما هم کاری نیست.
دلم برایتان تنگ میشود به خدا. همین حالا هم دلتنگتانم.
ولی من را اینجا کاری نیست. حرف هاتان من را مرهمی نیست.
نه دنیاتان را می فهمم، نه حرفتان.
من را سخن از عشقی می گویید که نمی بینم. من با خوش باوری تعریف از عشقی می کنم که نمی شناسید.
اگر خانه ی شما اینجاست، ولی من را نه خانه ای هست نه تعلق خاطری
بگذارید بروم. من را خانه دنیا نیست. اگر هست، اگر محکومم کردید به بودن، باز خانه ام اینجا نیست. یک جا نیست.
من در تخیلاتم، در افکار پریشانم، کولی بار آمده ام.
با من نبودید. زیستن در دنیاتان را یادم ندادید. گره از عقده هایم نگشادید.
دنیاتان من را جهنم است.
عشقتان بر من نفرت است
بگذارید بروم
14 May, 2006
بگذارید پس بروم من. کسی نیست بیاید با هم فرار کنیم؟ کسی نیست مثل من؟ خسته ی خسته؟ تنهای تنها؟ بخواهد نعره بکشد بر سر دشت و قاب بگیرد صورت ماه را؟
انقدر بدویم، بدویم که در آغوش باد هلاک شویم؟
اصلا همرنگ باد می شویم. تیز پا و گریزان.
نسیم شویم و بوزیم به زیبا رویان؟
بکشانیمشان به آغوش خودمان؟
در دامن هایشان بپیچیم؟
آنها نیز با ما خواهند آمد. در تب عشق ما خواهند سوخت.
با یک سال تاخیر در دانشگاه قبول شد و ما دوباره دیدیمش. با قیافه ای به غایت متفاوت. خدا پدر جراحی پلاستیک را بیامرزد. اونقدر زیبا شده که باورش راحت نیست.
همه ی اینها خیلی خوبه. ولی اینکه لحن حرف زدن و طرز رفتارش هم تغییر کرده جای تاسف داره. ما همون دختر صمیمی رو انتظار می کشیم ولی اون حالا دیگه از بالا به همه نگاه می کنه. روبوسی نمی کنه. با آغوش باز از کسی استقبال می کنه. فقط سرش رو بالا میگیری و نوک انگشت هاشو می آره جلو (با ژست پرنسس ها) تا ما هم نوک انگشت هاشو لمس کنیم.
به دروغ بگویم دوستشان دارم تا برای چند لحظه هم که شده، حتی کاذب دوستم بدارند.
آنقدر تنها که از پنی خواستم مرا هم با خودش ببرد دندان پزشکی. حد اقل تنها کسیست که حتی موقعی که ازم متنفرست باز هم دلش برایم می سوزد. به حال سرگشته ام اشک می ریزد.
سرگشتگیم بر سلیقه ی موسیقاییم نیز تاثیر گذاشته. اهنگ هایی که عمری سمتشان نرفتم برایم شده ان حلوا. به خراشیدن روح من نخراشیده کمک می کنند.
از پنی جان می گفتم. دو کتاب هدیه ام داد. یک کتاب مقدس و یک کتاب به عنوان "یاد بگیریم حسود نباشیم". بهش گفتم اگر کتاب با این عنوان در کتاب خانه ام باشد که مهریست بر صحت ادعای مونا حسودست. جوابش را یا نشنیدم یا یادم نمی آید
اخبار امروز:
1-برای اولین بار کاری را در زمینه ی معماری به طور رسمی انجام می دهم.
2-پنی جان با کسب رتبه ی 69 در کنکور ارشد مخاز به انتخاب رشته شد.
3-آقایی دورادور می خواهند مرا کمک کنند در انواع زمینه های معماری. البته طلب رشوه می کنند که من آب پاکی ریختم روی دستشان. از من می خواهند از آرشیو دانشگاه دزدی کنم. من نه تواناییش را دارم نه حوصله عذاب وجدان. با این حال شاید کمکی ارزشمند نصیبم شود
4-من در قهر به سر می برم. قهر با همه ی کسانی که دوستشان دارد. معنیش اینست که به زودی افسردگی می بردم به قهقرای جهنم.
5-فردا اسباب کشی می کنم به اتاق جان.
چهره ای آشنا نمی خواستم. همان چهره را می خواستم. همان خطوط را
همه دیدندم که می رفتم و می آمدم. توی آن همه برف
همه می گفتند سرد بود. پس چرا من سرمایی داغ داغ بودم؟ چه گفته بودی تو؟
دیدی شعله هایم را؟ دروغ گو
همه می گفتند که سرد است. اگر من پر از غم بودم، پس آن همه دروغ از کجا آوردم برای توجیح بودنم؟
آن صورتک خندان را از کجا آوردم و تحویلشان دادم، هنوز نمی دانستم
امروز می دانم. ذره ای از وجودم کم شده. سبک سبک
بی خیالی، دوره ی نقاهت همین دردهاست که کشیدم
چند روز پیش یه لیست درست کردم از همه ی کار هایی که باید انجام بدم و چیزهایی که باید بخرم. خودم به وحشت افتادم. حالا تصمیم گرفتم ذهنم رو از همه چیز خالی کنم. یه جور مراقبه. شاید این معافیت از افکار باعث بشه با انرژی بیشتر بر گردم سر کارهام.
کلی حالم خوب نیست. ولی حال بدم از غم نیست. از اینه که نمی دونم چه کار کنم.
خدا به دادم برسه.
تقدسش را جشن می گیرم با شمع، با عود، با بهترین موسیقی هایم.
تنهاییمان را پر می کنیم با عکس، با نقاشی، با شعر
من آبی می پوشم، اتاقم سبز
من تنها یک چشمه میشوم در دل این جنگل
می جوشم تا زندگی کنیم
تنهایی من را تنها اتاقم میشناسد
تنهاییهایم را تنها با اتاقم تقسیم میکنم.
01 May, 2006
i'm recieving so much of stress
the thing is i wanna chage my travel time and just cancel all my tickets and hotel room for friday and set off today just 3 hours from now with all other classmates and freinds. OH mY GOD
i should satisfy my parents with it and they're totaly disagree. and i just am about to cry and i donno what to do to make them agree. they just dont want me to stay at my friends place and tthe frioends are calling me one after the other insisting my parents and if i dont let them now in 20mins we'll all fail and now my father's talking to the anut necessary talks and i must wait for them to finish. and i just am in hurry and they disconnect
hey agrreeeeed they agreeeeeeeed
i'm going to pack my bags
byebyeeeeeeeeeeeee