03 November, 2006
زبان بی زبانی
سالن کارگاه تاریک بود. چند تا پله هم می خورد و می رفت پایین. بوی جوش و آهن و زنگ نه تنها تو ذوقم نزد که بیشتر ذوق زده شدم. یه دونه ضبط فکسنی هم گوشه ی کارگاه روی میز بود که جای 2 تا کاست درب و داغون داشت و گر چه اصلا بهش نمیومد سی دی هم بخوره. ولی یه سی دی داشت توش می چرخید و جناب باب دیلون بود که داشت می خوند. من اولین فکرم این بود که اگر این دستگاه پخش تا این حد داغون نبود و یا اگر به جای باب دیلون حتی لئونارد کوهن هم می خوند برای این فضا زیادی نو نوار و شسته رفته بود. قیافه ی مردک هم خودش تابلویی بود آویخته به کارگاهش و انگار سال ها با همین کارگاه جوش خورده و زنگ زده و خاک خورده. لباس کارگاهش یک شلوار بگی سبز بود و یه بلوزی که تنگیش در مقایسه با آن گشادی شلوار توی چشم می زد. ریش هاش تنک و مشکی و ژولیده بود و چشم هاش هوشیار هوشیار. انگار داشته با همه ی آن مجسمه های فلزیش عشق بازی می کرده که حضور غریبه ای به ناگاه از آن اوج و خماری کشادذتش به زمین خواری که باید به محض اینکه رویش پا گذاشتی حواست جمع باشد. هنگ اور را هم کنار بگزاری.
داشت به هر دری میزد که کمی مرتب تر به نظر بیاید که من کف دو جفت دست هایم را گرفتم جلوش و گفتم : "ایتس اوکی". نگاهم کرد. از تمیز کردن خودش دست کشید اما هنوز دست پاچه بود. او هم گفت من راحت باشم. یه بسته بیسکوییت بهم تعارف کرد. معلوم بود روز ها همان جا روی میز ولو بوده، اما یکی بر داشتم. خودش هم یکی برداشت و یکراست گذاشتش توی دهانش و بهتر که بگویم بلعیدش! شاید می خواست بفهماندم که طوریم نمی شود. شاید خواسته بود وظیفه ی پیش مرگیم را به جا بیاورد. شاید خوانده بود فکرم را. خندیدم و من هم سعی کردم مدل خودش بیسکوییت را ببلعم. به قهقهه خندید و بعد دستش را را دراز کرد و دور کارگاه چرخاند که یعنی بفرمایید. من هم کمی روی دو زانویم خم شدم و این بار کف دو دستم را کمی به هم نزدیک کردم و جلوی خودم نگه داشتم و سرم را هم دو بار خم کردم به چپ که یعنی باشد، شما هم به کارتان ادامه بدبد، من مزاحم کار شما نمی شوم. سرش را خم کرد و چشم هایش را بست که یعنی باشد. و بعد دوباره هر دو از صامت بودنمان زدیم زیر خنده و من دور شدم که دور کارگاه چرخی بزنم...
هر بار یک کار فوق العاده در کارگاه می دیدم دلم می خواست بروم پیش مردکی که خلقشان کرده بود و بهش بگویم "براوو". اما نمی رفتم که مزاحمش نباشم. تا بالاخره یک ضلع کارگاه را که تمام کردم و خواستم بروم ضلع دیگه که دیدمش پشت سرم ایستاده و عکس العملم نسبت به هر مجسمه اش را ارزیابی می کند. به محض دیدنش زدم زیر خنده. حرکاتم را مرور کردم ببینم کار بدی نکرده باشم! بعد دیدم که آمد یکی از مجسمه ها را بر داشت و ادا هایی را که در مقابل مجسمه در آورده بودم را تقلید کرد و قیافه ی مز حکی به خودش گرفت و بالاخره صدایش از حلقومش در آمد که: "دت بد؟" . من ابروهام نا خود آگاه و به عادت رفته بود بالا از دیدن ادا اطوار هایش و باز پخی زدم زیر خنده. نمی دانستم با زبان بی زبانیم چطور نظرم را راجع به کارش بگویم. آن همه مجسمه را به تحسین تماشا کرده بودم و فقط همان یکی را خو شم نیا مده بود. شاید هم همان یکی مجسمه برایش ارزش خاصی داشته و برای همین عکس العملم برایش عجیب بوده. کاری نمی توانستم بکنم. خوب خوشم نیامده بود. شانه هایم را انداختم بالا و چشمم را گذاشتم روی هم، سرم را خم کردم به چپ و محکم گفتم "یس!" و همان اطوار قبلیم را نسبت به مجسمه تکرار کردم و دوباره راست ایستادم و نگاهش کردم. و این بار او کف دست هایش را به طرف من گرفت و دو دستش را در 2 طرف سرش به اغراق برد بالا و با لرزشی که خنده اش در صدایش ایجاد می کرد گفت: "اوکی" که یعنی تسلیم. و هر دو به نشانه ی مسالمت لبخند زدیم.
.....
زبان بی زبانی خیلی زبان فوق العاده ایست. یاد آن فیلم نیکول کید من می افتم که خودش را جای دختر روسی که اینگلیسی نمی فهمد به دوست پسر مکاتبه ایش غالب کرده بود.
28 September, 2006
come walk with me
25 September, 2006
Ferit ozsen
همه شان خیلی مهربان و مودبانه برخورد می کردند. حتی می پرسیدند که آیا می خوام که همراهم باشن و همه جا رو به من نشون بدن یا نه؟ اکثرا جوابم منفی بود. تا رسیدم به این راهرو خلوت. پیرمرد را که دیدم دوباره همان حرف ها را تکرار کردم. شاید پیر مرد دید عدم اعتماد به نفسی را که در چهره ام موج می زد. انگلیسی را با لهجه ی قشنگی صحبت می کرد. با لبخندی که به من اعتماد می داد. گفت: "چرا که نه؟ " و بعد پرسید از من که چه می کنم و چه می خوانم و سال چندم و ....
داشتم طول سالن را می رفتم و می آمدم که در اتاقش را باز کرد و گفت اینجا راحت باش. خودش هم رفت سراغ کتابخانه اش و حدود چند دقیقه آن را زیر و رو کرد تا آنچه را می خواست پیدا کند. من هم دست خط معماریش را برده بودم زیر ذره بین و این بار در دلم کاملا احساس اطمینان می کردم. مجله ای را آورد داد دستم و گفت: "اینها کار های من است". مجله خیلی قدیمی بود. همه شان هم کار های بی نهایت زیبایی بودند. چند کارت را هم آورد نشانم داد که کارت های تبلیغاتی نمایشگاه هایش بودند. پرسیدم می توانم یکی را یادگاری نگه دارم؟ یک ژست با نمک گرفت که "البته! " پرسیدم برایم امضایش می کند که باز هم همان ژست را گرفت و برایم امضایش کرد و باز از من پرسید. کارم را تقدیر کرد. طوری که انگار واقعا شخص مهمی ام!
از دانشگاه که آمدم بیرون از اینجا و آنجا فهمیدم رییس دانشگاه را ملاقات کرده بودم. رییس یکی از هفت دانشگاه برتر اروپا را!
برایم حتی توضیح داد که چطور مجسمه زیبای حبابش را روی آبها بر سکویی نصب کرده اند. مدلش را هم برایم آورد و نشانم داد. وقتی گفتم هم سن و سال پدرم است کلی خندید و هنوز نمی دانم چرا.
شاید شما دلیلی ندبینید برای تعجب من. ولی من هنوز به این فکر می کنم که چطور ناخن هایم از استرس کبود شده بود وقتی رفته بودم به نمایندگی از کلاسمان با مدیر گروهمان صحبت کنم.
03 September, 2006
طبق نظریه ی نسبیت انیشتین هر کسی زمان و فضای خاص خودش رو داره.
دیشب با همه ی خستگی خوابم نمی برد. پا شدم تو تاریکی طول اتاق رو قدم زدن. بعد رفتم دم پنجره ببینم چند تا ستاره ی دیگه رو دود و دم محو کرده.
سمت شرق آسمون کمی کمرنگتر از سمت من و سمت غربم بود. فکر کردم خوش به حال من. کاش تا موقعی که من خوابم می بره سمت من تیره بمونه.
تو خونه ی همسایه ی سمت شرق خورشید چه مدت زود تر طلوع می کنه؟ یاد نظریه ی نسبیت انیشتین می افتم. من زمان مکان خاص خودم رو دارم. من خودم معرف زمان و مکان خاص خودم هستم. همین حالا که دوست دارم دیرتر شب تموم بشه اگر قدمی به سمت شرق بردارم به خودم خیانت کردم.
رو پای راستم می پیچم به سمت مغرب. تا دیوار 3 قدم بیشتر فاصله ندارم. تازه یک میز هم سر راهم هست. میرم می شینم روی میز. تو خونه مختصات همه رو نسبت به خودم می سنجم. شب من از همه طولانی تره.
اگر هواپیما داشتم راحت تر از روز فرار می کردم. هر وقت هم که دلم می خواست از شب فرار می کردم. اوووووه. فوق العاده نیست؟ تا این حد می تونیم حاکم بر مکان و زمان خودمون باشیم.
یاد انتوانت دو سنت اگزوپری می افتم. اون هیچ وقت از هواپیمای ملخیش چنین استفاده یی کرده بود؟
یهو دلم نقشه ی جهان می خواد. نقشه یی که مسیر رود ها رو قشنگ مشخص کرده باشه. قیمت قایق به مراتب کمتر از قیمت هواپیماست. امن تر هم هست. فوقش غرق می شی. فوقش همه ی بدنت پر از اب میشه و پوستت سفید کبود میشه. فوقش چند تا ماهی گازت می گیره. یا اصلا مار آنا کاندا می خوردت. ولی این جوری خیالت راحت تر هم هست که به بقای محیط وحش کمکی کردی. همه ی این ها از خاکستر شدن بهتره.
این بار یاد هاکل برفین می افتم. یاد آقای مارکز هم.
حالا باید یه رود پیدا کنم که امتداد شرقی غربی داشته باشه با شیبی به سمت غرب.
دلم گوگل ارث می خواد.
از غربی ترین موقیعیتم توی خونه 4 قدم به سمت شمال شرقی بر می دارم و می شینم پای کامپیوتر و گوگل ارث رو دانلود می کنم.
سپیدی روز هر لحظه داره به من نزدیک تر میشه و من هنوز نه هواپیمایی دارم، نه قایقی و نه حتی رودی!
گرسنه ام میشه. بیشتر یه چیزی شبیه ضعف ناشی از شب بیداری. یخچال محتوی گلابی های شیرین طبقه ی پایین هست. پایین رفتنم به معنی حرکت در بعد جدیدی از مختصات هست. از اونجایی که خونمون در کوهپایه نیست می تونم مطمئن باشم که معنیش همینه. این بعد جدید مختصات با نام ارتفاع رو طی میکنم و 2.80 متر پایین تر از موقعیت قبلیم پامو رو زمین می گذارم.
حس جدیدم نسبت به تعلق داشتن به زمان و مکان خاص و حکومتم بر اون به اندازه ی کافی هیجان انگیز هست که حالا حالا ها فکرم رو و رفتارم رو به خودش مشغول کنه.
03 August, 2006
محض خاطر جمع وجور کردن افکارم خودومو تو اتاق حبس کردم تا شب که می خوایم بریم بیرون بتونم خوش بگذرونم. دیشب تا صبح 4 تا فیلم دیدم که همشون نیاز به فکر فراوون داره.
خودمو تو اتاق حبس کردمو دارم بارون بارونه رو از یک خواننده ی جدید گوش می دم و هر چی هم خوراکی تو اتاقم پیدا میشه دارم دونه دونه می خورم. که البته چیزی هم جز شکلات و آدامس پیدا نمی شه.
یه کتاب هم دارم میخونم به اسم طوفان بزرگ اثر جناب آقای مارکز که توش همش اشاره هایی هست به کتاب صد سال تنهایی. و من می خوام آقای مارکز رو از شدت حسادت به همسرشون خفه کنم.
هوای اتاق گرمه و من دلم نمی خواد در جهت سرد کردنش قدمی بردارم. چون اونقدر از شدت گرما بی حال شدم که دلم میخواد همین طور ولو و فکری بمونم و این خانومه هم اونقدر بخونه بارون بارونه تا من خوابم ببره و خواب بارون ببینم.
شکلاتی که الان خوردم شکلاتی هست که 3 روز پیش بهم تعارف شد و من گاز کوچیکی ازش زدم و انداختمش تو کیفم. یک شکلات کاکائویی با طعم نعنا که من فکر نمی کنم از همین مملکت خودمون خریداری شده باشه و روی پاکت سیاه رنگش به انگلیسی نوشته شده بعد از نیمه شب و من فکر میکنم چرا این اسم؟ و فکر میکنم و فکر میکنم و از افکارم میشه یک داستان چیپ عاشقانه ساخت.
هوا خیلی گرمه و من خیلی بی حالم و همه چیز همون طوری هست که باید باشه. یه بعد از ظهر گرم آفتابی تابستونی. همه در خواب نیم روزی غرقند و من در لذت یه ظهر گرم و آروم تابستونی غوطه ور. غم های بزرگ اونقدر دور به نظر می رسند که حتی شک می کنم واقعا وجود داشته باشن.
02 August, 2006
I didn't know the magic of the book yet. But the magic spread it's spell all over me right at the moment I bought it.
Tonight after about 5 month I watched the film which is made based on the book. One of those very few films that are just as great as their written book.
When ever I feel down, and torn, and worn, the story's like the magic.
All the worst things in the world seems like a heavenly gift. One step closer to the godly existence of ours.
01 August, 2006
بعد از یه عالمه "ناراحت هستم" ای که تو وبلاگم نوشتم، اینبار می خوام بنویسم که خوشحالم. و البته خوب میدونم که خداجان به خاطر این گناه بزرگم تنبیهم میکنه غل و زنجیرم میکنه به یه افسردگی دراز مدت. ولی عیب نداره. پرزنت را عشق است.
قضیه ی خوشحالی از اینجا شروع می شه که...
برای اولین بار در عمرم کاری خیلی جدی رو شروع کردم. از اون کارهایی که ثبت میشه. این فوق العاده نیست؟ بهترین قسمت قضیه دوستانی هستن که به خاطر این کار باهشون آشنا شدم و معلمی که همه ی این ها رو باعث شد. نمی گم خیلی زود، ولی چند ماهه دیگه از نتیجه ی کار با خبرتون می کنم. شاید حتی محض تبلیغات.
خوشحالی به اینجا ختم نمیشه. یه معلم از نوعی کاملا متفاوت و جدید دارم که ... پیر مرد با اون موی سفیدش مثل خودم دیوانست. و من از این وجه مشترکم با این پیر مرد می تونم خنده دار ترین داستان ها رو هفته یی 1 بار برای دیگران تعریف کنم. من بعد از خاک بازی های فراوون دوران کودکیم حدود 8 سال بود که دست به خاک نزده بودم. و حالا دوباره خاک بازی هام به شکلی متفاوت شروع شده. و هم بازیم و مشاوره بازی هام همین پیرمرد مو سفید چشم آبی ای هست که اگر چه ازش خیلی دلخور می شم وقتی می گه از تمثال سازی توبه کرده ولی وفتی برق شیطنت رو در چشم هاش می بینم که چه طور از طرفی به هر دستاویزی متوسل می شه که کار رو توجیه کنه...
حالا من از قول این پیر مرد به شما یه نصیحت می کنم. مواظب باشین گل باهتون قهر نکنه که دیگه واویلاست.
خوشحالی به اینجا هم ختم نمیشه. یه دوست جدید دیگه هم پیدا کردم. همیشه دوست داشتم همون طور که اشخاص زیادی بودن که گاردین انجل من بودن، من هم گاردین انجل یه بنی بشری باشم. و حالا احساس می کنم که هستم.
و جالب ترین دلیل خوشحالیم جناب خداست. من نمی دونم خدای شما چه خور شخصیتی هست. ولی من با شناختی که از خودم دارم می تونم بگم آقای خدای من تنها شخصیتی هست که می تونه از پس من بر بیاد. و من این رو جدیدا کشف کردم. یعنی به چشم خودم دیدم. یعنی همین پریروز در اوج ناراحتی بر خلاف دفعه های قبل اصلا از دست خدا دلخور نبودم. آمممم. یعنی... ببینید. این قضیه ی کشفیات یه قضیه ای هست که برای توضیحش باید حد اقل از 4 سال قبل رو توضیح بدم. من خودم بی خیال شدم.
بازم دارم:
ما یه همسایه داریم که اتاق من دیوار به دیوار با این همسایه ست. و پنجره ی اتاق من مشرف به خیاط خودمون و کمی هم حیاط خونه ی همسایه مونه. تو این خونه فقط یه پیر مرد و پیر زن زندگی می کنن که گاهی اوقات اگر یه مدتی که از خونه میام بیرون اثری ازشون نبینم نگرانشون می شم که نکنه...
ولی فقط تابستونا تنها نیستن. بجه هاشون و نوه هاشون از تهران میان و حدود 1 ماه اونجا اقامت می گزینن و از اینجاست که داستان شروع می شه.
من به یاری گوش هام که هیچ قصدی در شنیدن ندارن اسم همه ی اعضای خونواده رو می دونم. 2 تا نوه ی پسری این خانواده که اسمشون پوریاو کیانوش هست، به تصور من باید غالب بر 10 تا بلند گو قورت داده باشن. سنشون رو حدس می زنم 9 و 5 باشه. من از طریق همین 2 نفر در ضمن بازی هاشون در حیاط خونه شون بود که اسم همه ی اعضای خونواده رو کشف کردم. برای مثال به این مکالمه توجه کنین.
کیانوش: مامان مرجاااااان
کیانوش: مامان مرجاااااااان
دوباره کیانوش: مامان مرجاااااان
مامان مرجان: بله؟
کیانوش: جیشم داره می ریزه!
خلاصه امسال تابستون هم من تئاتر زنده گوش میکنم در اتاقم. و گاهی از خنده دارم غلت می زنم روی زمین.
به عقیده من کیانوش می تونه ژول ورن دوم باشه! من از این که بعد از ظهر ها از شدت سر و صدای این بچه آسایش ندارم ناراحت نیستم. ولی دارم عقده یی می شم که چرا نمی تونم برم باهش خاک بازی کنم. تازه حق ندارم که از دست هیچ بچه یی به خاطر اینکه بعد از ظهرا نمیره کنار مامانش بخوابه ناراحت بشم. چون خودم همیشه بعد از ظهرا یادم میومد که باید برم به کفش دوزکام شنا یاد بدم.
بعد از این همه چیز خوشحال کننده یه چیز ناراحت کننده هم بگم. خیلی وحشتناکه که یک سال بگذره تا آدم بالاخره متوجه معنی زشت کاری بشه که همه ی مدت این یک سال به نظرش فوق العده بوده.دما آ
25 July, 2006
داشتم کارهای ترجمه ام را انجام می دادم که سکوت به نظرم بسیار پر سر و صدا آمد. خیر سرم آمدم آهنگهایی از اوتمار لیبرت را انتخاب کردم که مانع از تمرکزم هم نشود. غاقل از اینکه آهنگ هایش مرا میبرد به روم باستان و مارکوس و لیژیا و...
باز هم با آهنگ کنار آمدم...
تا رسید به این آهنگ که مرا با خود برد به آن صحنه از داستان که مارکوس لیزیا را برای اولین بار در حال آب تنی در برکه ای می بیند.
ها ها ها.
روزی در مورد این داستان بیشتر مینویسم.
23 July, 2006
خواب دیدم با همه ی خانواده ام در یک مهمانی بزرگ حضور داریم. شاید عروسی بود. نمی دانم. فقط می دانم یک جور جشن بود. نمی دانم تمام مدت مهمانی دنبال چه چیزی می گشتم. این قسمت از خوابم را اصلا یادم نمی آید.فقط می دانم راکت تنیسی را که متعلق به برادر بزرگترم بود را در جایی پنهان کردم. به عنوان یادگاری. چیزهایی را هم در کیفم مخفی کردم که یادم نمی آید چی بود. و همین طور حقیقتی از این قسمت از خوابم که تا آخر خواب رازش را نگه داشتم. همآن چیزی که از خواب بیدارم کرده، که حالا می نویسم.
از آن مکان های عجیب و غریب اول خوابم بر می گردم به سالن بزرگ مهمانی. همه شاد شادند به جز من. حقیقتی را می دانم که نباید فاش کنم. حالا نه!
خواهرم و یکی از برادر هایم در وسط سالن می رقصند. من این طرف کنار مادر و پدرم ایستاده ام. به راکت تنیس برادر دیگرم فکر می کنم. ولی این چیزی نیست که غمگینم کرده.
می روم سمت خواهرم و برادرم تا شاید چیزی به آنها بگویم. آنقدر شادند که دلم نمی آید. بر می گردم. به نزدیکی های پدر و مادرم که می رسم صدای انفجار می آید. درست از وسط سالن. من هر آنچه که احساس می کنم مهم نیست. همه احساساتم را مخفی می کنم و مادر و پدرم را از صحنه بیرون میبرم. بهشان اطمینان می دهم که انفجار در جایی غیر از جایی که خواهر و برادرم حضور داشتند رخ داده. موفق می شوم خیلشان را راحت کنم.
خودم به سالن بر می گردم. با کیف سر شانه ام که هنوز هم قسمتی از توجهم متوجه آنست. به نزدیکی های دود و دم و خون که می رسم می زنم زیر گریه. خیلی آرام. شخصی با شوخی بهم می فهماند که مگر چشم هایت کورند؟ خواهر و برادرت کلی آنطرف تر بودند. کمی خیالم راحت می شود. با خیال راحت کمی آنطرف دنبال یک مرد بلند قد می گردم. ...
هر دو شان را روی زمین پیدا می کنم. بی هوش. زخمی. خواهرم سمت راست سرش خیلی خفیف سوخته است. یک طرف سرش هیچ مویی ندارد. برادرم هم همین طور. تمام موها و مژه هایش سوخته اند.
در کیفم دنبال چیزی می گردم. یادم نمی آید چی.
مکانم عوض می شود. یادم نمی آید چرا!
دوباره به داخل سالن بر می گردم. خودم به تنهایی زخم های خواهر و برادرم را پانسمان می کنم. چیزی که ناراحتم کرده خیلی فراتر از زخمی شدن خواهر و برادرم است.
به هوش می آیند. خواهرم خیلی بلند گریه می کند. شوکه شده است. به اش اطمینان می دهم که حالش خوب است و سوختگی اش شدید نیست و خیلی زود زیباییش بر می گردد. واقعا همین طور است. برادرم خیلی قوی با مسأله برخورد می کند. پشتم گرم می شود. دوباره در کنارشان، بر می گردم به جایگاه کوچکترین فرزند خانواده. راز من راز آنها هم می تواند باشد. باید باشد. یک نفر را احتیاج دارم که دلداریم دهد. در حالیکه به راکت تنیس برادرم فکر می کنم حقیقت را می گویم. برادر بزرگمان مرده است.
از خواب بیدار می شوم. همه ی بغضی که در تمام طول خواب خورده بودم در بیداری می ترکد.
هنوز هم می ترسم.